محل تبلیغات شما



فیلم (( اینک آخر امان)) آنقدر نقد و بررسی شده و پیرامون آن بحث های فراوان و گاهی متضاد و مقابل هم در گرفته، که پرداختن به آن از حوصله این متن خارج است. تنها به  دو جمله ای از (( کلنل کورتز )) با بازیِ خوب مارلون براندو اشاره می کنم ، که فلسفه ی اصلی این شخصیت را که البته کل فیلم را در بر میگیرد، بیان می کند. 

جمله اول این است : 

(( من یک حون می بینم که داره روی یک لبه تیغ میخزه. این رویای منه! آهسته خزیدن و زنده ماندن!))

 

و جمله دوم این است: 

 

(( ما مردان تو خالی هستیم.درونمان را پر کرده اند. بر یکدیگر تکیه کرده ایم. سرمان پر از کاه است.افسوس! صداهای خاموشمان ، هنگامی که با هم نجوا می کنیم، درست مثل بادی که در میانِ علف های خشک و ماتمزده می وزد، یا موش هایی که روی شیشه های شکسته راه می روند، آزار دهنده ، ساکت و بی معناست. در سرداب نمور و تاریک زندگی، ما شیئی هستیم بدون فرم، سایه ای بدون رنگ، نیرویی فلج، جسمی بدون حرکت . در چنین دنیایی چگونه باید زیست؟ ))

 

اگر این دو جمله را با هم به تماشا بنشینیم ، کم کم فلسفه ی اصلی کلنل کورتز برایمان روشن می شود. اینکه در دنیا، ما صرفا اسیرانی هستیم که دیوار سیاه چالمان را با تصاویر رنگی و چشم اندازهای زیبا تزیین کردیم. ما اشیای بی فرم و ضعیفی هستیم که صدایمان فرقی با صدای راه رفتن موش بر روی خرده شیشه ها ندارد. پس این زندگی برای چیست ، اگر که میدانیم در نهایت به نیستی ملحق می شویم؟ کلنل کورتز ، جواب این سوال را در حونی می بیند که آهسته ، بر روی تیغ ها می خزید. این است معنای زندگی! آهسته بر روی تیغ ها راه رفتن یا به معنای دقیق تر، خطر کردن. ما از خطر کردن وحشت میکنیم، اما باید بدانیم که وحشت چهره ی دیگری دارد که دوست داشتنی به نظر می رسد. ما در این دنیا، ناچاریم وحشت را دوست خود بداریم، چرا که در غیر اینصورت ، وحشت دشمنمان تلقی می شود و تا ابد ما را خواهد ترساند. 


 

 

 

 

در آستانه کلبه ی خود، دهقان در سایه نشسته است،

و آتش اجاقِ این قانع مرد، گرمایی می تابد.

ناقوس شبانه ی ده، میهمان نوازانه

به سلامِ یکی غریبِ رهنورد طنین بر می دارد.

 

یقین که اینک دریانوردان نیز به بندر بر می گردند.

و در شهرهای دور ، غلغله ی پر مشغله بازار،

شادمان فرو می خوابد، و در زیر درختان آرام،

دوستان و یاران به شام می نشینند.

 

ولی من به کجا رو بیاورم؟ روزِ عمرِ ساکنانِ این خاکدان،

به کار و مزد می گذرد، و این چرخه سختی و آسایش،

همه شادی بخش است، ولی خارِ درونِ سینه من،

این خار چرا هیچ سر خواب ندارد.

 

در طاقِ آسمانِ شبانه اینک بهاری شکفتن می گیرد،

شکفتنِ بی شماری گل سرخ. و جهانِ زرین،

فروغی آرام می تابد. آه ای ابرهای ارغوانی

بر پشته ی خود، مرا نیز به بالا ببرید، به بالا

 

تا باشد به لطف نور و نسیم، عشق و رنج در دل من فرو بخوابد.

اما فروغ شامگاهی، انگاری که برآشفته از این خواهش پوچ،

پرواز می گیرد و تاریکی در می رسد.

و من چون همیشه در زیر آسمان تنهایم.

 

پس، فرود آی، ای خواب گوارا!

این دل آرزوها دارد، با این همه، ای جوانی!

ای بی قرارِ رویاپرور، آتش تو در فرجام سرد می شود،

و پیری، یقین که صلح آمیز و شاداب است.

 

(ترجمه: محمود حدادی)

 

 

 

 


 

 

(صفحه ای را باز می کند . شروع می کند.)

نگاشته اش این چنین است: (( در آغاز کلمه بود))

همین جا مکثی و دریغی باید،

چه کسی یارای بیش از اینم دارد؟

که توانم نیست حتی (( کلمه)) را به روشنی ارزیابم.

پس زنهار که باید واژه ای دیگر بجویم،

و جانم را با فروغی الهی از نو فروزان سازم.

پس نگاشته اش چنین باشد: (( در آغاز فکر بود))

به این سطر نخستین نیک بیاندیش،

خامه ات مبادا خبط نگارد.

آیا اندیشه است آنچه عالم را آفریده و پرداخته است؟

پس می بایست اینگونه باشد: (( در آغاز نیرو بود))

با این حال، ضمن اینکه به تحریرش می آرم،

غریوی مهیبم می زند که بر این معنی نیز پایدار نمانم.

روح القدس یاری ام می سازد، تدبیرش را نیک می یابم.

و با خاطری آسوده می نگارم: (( در آغاز عمل بود!))

 

از کتاب فاوست-صفحه 91- ترجمه سعید جوزی

------------------------------------------------------------------

می دانیم که جمله ی (( در آغاز کلمه بود، کلمه نزد خدا بود. کلمه، خدا بود.)) جمله آغازین و مشهور انجیل است. مقصود از ((کلمه)) چه در انجیل و چه در قرآن ، مستقیما برای عیسی مسیح بکار برده شده است. این جمله قدرت خدا را به تصویر می کشد که تنها با گفتن کلمه ای باعث باردار کردنِ مریم مقدس می شود. یعنی کلمات در نزد خداوند مستقیما به عمل تبدیل می شوند. چه بسا که کل نظام آفرینش، تنها توسط یک ((کلمه)) از خداوند به وجود آمده باشد.

دکتر فاوست که عمری را در راه مطالعه و تئوری ِ محض صرف کرده، خود را مسرور نمی بیند. انگار دو روح در بدن او وجود دارند: روحی که خواستار زمین است و روح دیگر که مشتاق است به آسمان ها بپیوندد. فاوست از اینکه تنها آگاهیش بالاتر رفته و این آگاهی اصلا تبدیل به هیچ عملی از سوی او نشده، به ستوه آمده است. آیا شیمی و فیزیک و فلسفه و ادبیات توانسته اند او را سوار ابر ها و سپس بدرقه ی خورشیدی کنند که در حال غروب است؟ نه. او از این محدودیت ها و تئوری ها به ستوه آمده، خداوند در او روحی از خودش دمیده، پس چرا او نمی تواند مثل خدا باشد؟ چرا نمی تواند دست به عمل بزند ؟

فاوست از انجیل مدد می گیرد. انجیل را باز می کند و با اولین جمله مواجه می شود:

(( در ابتدا کلمه بود، کلمه خدا بود)) اما می داند کلمات برای خلق کردن محدود هستند. پس کلمه نمی تواند خدا باشد. در نتیجه در برابر لغتِ Logos اندیشه را قرار می دهد. و می گوید: (( در ابتدا اندیشه بود))

اما کمی بعد باز هم به این فکر می رسد که اندیشه هم محدود است و نمی توان با قدرت اندیشه ، حتی یک شی را حرکت داد. چه برسد به اینکه بتوان چیزی را خلق کرد.

کمی بیشتر فکر می کند  و واژه ی دیگری می یابد و سپس می گوید: (( در ابتدا نیرو بود)). اما نه، نیرو محدودیت های خاص خود را دارد.

 

تا اینکه در نهایت از روح القدس( مسیح) یاری می جوید. یعنی کسی که تجسم عینی خداوند است. و در نهایت می نویسد: (( در ابتدا عمل بود))

 

بله ، گوته که در عصر روشنگری زندگی می کرد با این سفرِ از کلمه تا اندیشه و بعد از اندیشه تا نیرو و بعد از نیرو تا عمل، ما را به عمل سوق می دهد. تنها عمل است که می تواند چیزی شبیه خلقت خدایان ، بیافریند.

چیز های زیادی در این مورد هست که به ذهنم می رسد. اولا به این سیر تدریجی دقت کنید. ابتدا کلمه است ، کلمات باعت تفکر و اندیشه می شوند. تفکر باعث ایجاد نیرویی در ما می شود و نیرو باعث حرکت می شود. باعث می شود که ما دست به عمل بزنیم.

اما اگر جامعه خودمان ایران را در نظر بگیریم، ما انسان هایی هستیم که ابتدا عمل می کنیم و بعد می اندیشیم و تمام بدبختی ما در همین است.

تقریبا همه ما در سطح همان کلمات باقی می مانیم. فقط حرف میزنیم و گاهی اوقات اگر کمی کتاب خوانده باشیم در بحث هایمان، زوزه می کشیم و به جان یکدیگر می پریم . زوزه ای بی حاصل.

اگر هم کلماتمان، به اندیشه مبدل شود، به ندرت می شود انسانی را در نظر گرفت که پله های بعدی را طی کند. یعنی نیرو و در نهایت عمل.

بنابراین هرچقدر از کلمات جدا شویم به سمت عمل حرکت کنیم، جمعیت انسان ها کم تر و کمتر می شود. گویی که در هر تبدیل، فیلترهای قدرتمندی کار گذاشته اند و هرکسی نمی تواند به مرحله نهایی برسد.

چیز دیگری که می شود نتیجه گرفت ( که صد البته دردناک تر هم هست) خیلی از ما انسان ها، حتی به مرحله (( کلمه)) هم نمیرسیم. بنابراین کلماتی که به ما تحمیل می شود ،مجبوریم بپذیریم ( واژه هایی که روزانه صدبار در گوش ما تبلیغ می شوند و خود را فریاد می زنند) و بر اساس آن کلمات فکر کنیم. در کتاب 1984 شاهکار جورج اورول، ناظر کبیر ، شخص اول حکومتِ دنیای 1984 سعی می کرد زبان جدیدی به مردم اموزش دهد که آن زبان جدید، در واقع کلمات کمتری نسبت به زبان اصلی مردم داشت. بیشتر واژه ها را زائد دانسته و حذف کرده بودند. بنابراین چون کلمه را از انسان ها می گرفتند، اندیشه را محدود می کردند. در نتیجه چون اندیشه ای برای نیرو گرفتن نبود، پس عملی هم نبود. از این طریق انسان های بی عمل که البته هیچ خطری هم ندارند، روز به روز به شمارشان افزوده می شد. 

 

نتیجه های دیگری هم می توان از این قسمتِ شاهکار گوته گرفت. که نیاز به تاملات بیشتری دارد. شاید باید بیش از این ننویسم و جای بیشتری برای این تامل کردن باز کنم.

در نهایت بهتر است با جمله ای از کتاب فاوست که در همین مورد است تمام کنم:

((انسانی که می اندیشد، عینیت می بخشد، واژهای آرمانیش را.))

 


این دیدار که به قلم خود گوته به رشته تحریر در آمده است در مجله وکالت در سال 1383 با ترجمه جهانبخش ناصر چاپ شده است. در ترجمه این مقاله از بعضی واژه های سنگین و غیرعامیانه به کار رفته است که تا حدودی ترجمه را دشوار می کرد.بنابراین سعی کردم در مواجه با این واژه ها، برابر واژه ای امروزی تر و عامیانه تر قرار دهم.

 

 

ملاقات گوته و ناپلئون در ارفورت

 

 

مقدمه:

گوته به سال 08 میلادی در شهر (( ارفورت)) آلمان با ناپلئون ملاقات کرد. گزارش های بسیاری از این ملاقات نوشته شده است. اما مطلبی که خود گوته نوشته است نسبت به گزارش های دیگران مختصر است. فرق میان سخن  گوته با مطالب دیگران این است که آن گزارش ها تقریبا از یادها رفته است و کلام مختصر گوته همچنان انیس خاطر اهل نظر باقی مانده است.

 

دیدار این دو مرد در وقتی واقع شد که ناپلئون قدرت اول جهان بشمار می رفت و ارتش پروس را در کمتر از یک ماه در هم شکسته بود. و گوته، شاعر و سخنرانی بود که شهرت او به خارج از مرزهای آلمان رسیده بود.

عنوان اصلی مطلب ، ( Die Unterredung mit Napelon) - گفتگو با ناپلئون- بوده است.

 

به ادامه مطلب بروید


 

 

 

این پیش نمایش، در ملکوت آسمان ها، یعنی جایی که فرشتگان مقرب خداوندی حضور دارند، به نمایش در می آید. داستان فاوست در شب عید پاک یا رستاخیز مسیح صورت می گیرد. در این شب خداوند بر فرشتگان ظاهر می شود و فرشتگان وظایفِ الهی شان را به او گزارش می کنند. مثلا اینکه همه چیز تحت نظم و شکوه خود درست همانند روز اول است. اینکه زمین گرد خودش می چرخد و چهره ی زیبا و بهشتی اش را به چهره ی هراسناکش می دهد( گذر شب و روز) ، اینکه خداوند پیک های خود را که همان چهار فصل است به سوی زمین می فرستد و با ملایمت رنگ روزها را عوض می کند. و اینکه خورشید به روال همیشگیش در مسیر تعیین شده خودش در حال عبور است. سه فرشته ای که با خدا صحبت می کنند به ترتیب رافائل ( فرشته شکوفا کردن استعداد و خلاقیت- همینطور فرشته مرگ است، همان عزراییل) ، گابریل( فرشته رحم و شفقت و عشق و دوستی- همان جبرئیل)، میکائیل ( فرشته دوزخ- همانی که به فرمان خدا شیطان را از آسمان ها به زمین تبعید کرد) هستند. آن شب چون شب استثنایی محسوب می شود، از قضا مفیستوفلس( روح خبیث- تجسم شیطان) نیز می تواند با خداوند صحبت کند. هرچه که فرشتگان مقرب از نظم و زیبایی های آفرینش خداوندی دم می زند، شیطان از زمین گلایه دارد.

او در حضور خداوند جمله بسیار مهمی را بیان می کند که قابل تامل است:

(( پوزشم را پذیرا باش از اینکه چنین بی پیرایه با تو سخن می گویم/ از خورشید و افلاک چیزی برای گفتن ندارم/اما مردم را می بینم که سراسر در رنج و عذابند/خدای کوچک زمین، همچنان بر همان سرشت قدیم است، که از روز نخست بوده است/ زندگیشان بهتر می بود اگرپرتویی از فروغ الهی ات بر وی نمی تاباندی ، نامش را عقل نهاده، و چنان به کارش می برد که از هر حیوانی حیوان تر باشد./ دلم می سوزد برایشان وقتی می بینمشان، در روزهای فلاکتبار، غوطه ور، و حتی شرم دارم که آزارشان دهم با این وضع اسفناک))

 

خداوند که این سخنان را از شیطان می شود ، از فاوست به عنوان بنده ای که می توان به آن افتخار ورزید نام می برد. درست همانند زمانی که شیطان نزد خدا رفت و خداوند برای رد حرف های شیطان، نام ایوب را به زمان آورد و شیطان در پاسخ به او گفت که علت بندگیِ و فرمانبری ایوب از تو به دلیل نعمت هایی است که بدو دادی. آن نعمت ها را پس بگیر و بعد ایوب را ببین که چگونه در صف مشرکان قرار می گیرد.

شیطان که تمام بدبختی های انسان را از عقل او می داند، فاوست را کسی می داند که چون در نهایت عقل قرار گرفته( هم طبابت می کند و ستاره شناس است) او را از همه گمراه تر می داند چرا که این عقل مایه خوشبختی اش نشده و ذهن همواره تشنه ی او برای تسلط بر تمام علوم، به دنبال لذت می گردد.شیطان می تواند از همین راه فاوست را منحرف کند و او را غرق در لذت های مادی کند و بدین صورت او را در صف پیروان  خویش بکشاند. او اجازه ی گمراه کردنِ فاوست را از خداوند می گیرد. همینجا نشان میدهد که گوته به نیروی شر به صورت مستقل و جدا از اراده خداوندی اعتقاد ندارد. خداوند از پیشنهاد او استقبال می کند و چنین می گوید:

(( مادامی که روی زمین زندگی کند، وسوسه اش ممنوع نخواهد بود/ تا وقتی کسی راه برود، گمراه نیز می تواند شد/انسان نیز ، فعالیتش همواره رو به سستی می رود، و می خواهد که همیشه در تنبلی بیاساید./ بهتر است که موجودی بی آرام و قرار، کنارش بوده و به حرکتش در آورد))

بنابر نوشته های گوته و بسیاری از اندیشمندان دیگر مثل شیللر و شکسپیر و داستایفسکی وجود نیرویی به عنوان شر برای تکامل بشر اامی است. چرا که انسان در تضاد با بدی است که نیکی را بازشناخته و به سوی عروج رهسپار می گردد. در غیر این صورت با افولی ابدی درگیر شده و در سستی فرو می ماند.


 

 

نمی شود در جامعه ایران زندگی کرد و هر روز جنجالی پرحاشیه از به اصطلاح هنرمندنماها ندید. مثلا فلان سوپر استار( یا تازگی ها مد شده: سلبریتی) برای افتتاح و تبلیغ فلان برند ( که اغلب هم خودش یکی از سرمایه گذاران آن برند است) به فلان مجتمع لوکس می آید. مردم زیادی از صبح علی الطلوع در آن نقطه جمع می شوند ، به احتمال زیاد گوشی هایشان هم حسابی شارژ شده ( همچون اسلحه ای که خشابش را پر می کنند) و آماده اند هر لحظه آقای سوپر استار سر برسد. آقای سوپراستار که قرار است سر ساعت مشخصی به آنجا بیاید، نمی آید. دو ساعت می گذرد، در این فرصت گزارشگری از شبکه ای خصوصی که توسط همان سوپراستار حمایت می شود، در بین آن مردم شوریده، آن طرفدارانِ دو آتیشه ظاهر می شود و از احساسشان نسبت به آقای سوپراستار می پرسد. همه با اینکه یکبار از نزدیک هم آقای سوپراستار را ندیده اند، از خصوصی ترین ویژگی های شخصیتی او حرف می زنند. اینکه بسیار دل مهربانی دارد . تابحال روح و روانش رنگ دروغ و آلودگی را به خود ندیده و قطعا در زندگی از خود گذشتگی های فراوان به خرج داده است. افتخاری برای ایران است و حتی در عرصه های جهانی می توان او را با نمونه های خارجی اش مقایسه کرد. خلاصه ، آنقدر از درونی ترین ویژگی های شخصیتی این آقا یا خانم سوپراستار خبر دارند، که از خودشان خبر ندارند. انتظار ها به سر می رسد. اقا یا خانم سوپر استار بعد از دوساعت تاخیر( قطعا آنقدر سرش شلوغ بوده که فرصت خاراندن سر مبارک خود را نداشته) از ماشین چند میلیاردی اش پیاده می شود، ناگهان سکوت و همهمه های درهم و برهم جایش را  با صداهای داد و فریاد ( اقایِ. اقایِ. فقط یک لحظه، تروخدا فقط یک لحظه. من عاشقتونم ) و چیک چیک بارانِ عکس گرفتن ها، می دهد. آقای سوپراستار که توسط چهار گارد امنیتی محافظت می شود با لبخندی بر لب که نشان از سپاس گزاریِ ساختگیِ و تصنعی او از جمع دارد، از میان آنان می گذرد. خدای من باور نکردنی است! آقای سوپر استار از کنار ما گذشت. این حادثه، که چیزی از معجزه الهی کم ندارد، بسیاری را به ریختن اشک شوق می اندازد. سر از پا نمی شناسند همانطور که انسانی به طور ناگهانی ره صد ساله را یک شبه می رود. بند بند وجودشان از شوق پر می کشد. چیزی، قدرتی پنهانی، دلهایشان را جنب و جوش می اندازد. این حال خوبشان، این ضیافت خداوندی را تنها مدیون این شخصیت مشهور، این سوپراستارِ همواره حاضر در تمامیِ لحظات زندگی هستند. حالا دیگر موضوع مهمی برای تعریف کردن، پز دادن و اینستاگرام گذاشتن دارند.

آیا این تصاویر برایتان آشنا نیست؟ قبل از اینکه این بحث را ادامه دهم باید کمی از آن دور شوم و به بررسی پیش نمایشی از نمایشنامه فاوست اثر گوته بپردازم که ارتباط زیادی با گفته های آغازین دارد.

 

 

بقیه در ادامه مطلب


یوهان ولفگانگ فون گوته

 

 

 

 

یوهان ولفگانگ فون گوته ( Johann Wolfgang von Goethe) شاعر، ادیب ، پژوهشگر، فیلسوف و ت مدار آلمانی است. وی در روز 28 آگوست 1749 در فرانکفورت و در خانواده ای اشرافی چشم به جهان گشود. پدر گوته، به همراه آموزگاران خصوصی، پایه های تمام علوم رایج آن زمان را به وی آموخت و آنچه در آن بین توسط پدرش پافشاری شد آموختن زبان های بسیار از جمله لاتین، یونانی، فرانسه، ایتالیایی، انگلیسی و عبری بود که گوته با استعداد فراوان و البته پشتکار بی نظیر خود با علاقه به فراگیری آن ها پرداخت. خود گوته بعد ها آموزش هایی نیز در زمینه رقص، شمشیربازی و دریانوردی دید. پدر گوته آرزو داشت که فرزندانش به جایگاهی که خود وی دست نیافته بود برسند. اشتیاق فراوان وی برای گوته این بود که حقوقدان متبحری شود. بنابر این وی را تشویق کرد که در سن 16 سالگی در رشته حقوق ثبت نام کند اما روح لطیف و حساس گوته هنر و ادبیات را ترجیح می داد. بنابر این از سال 1765 تا 1768 که در شهر لایپتزیگ به تحصیل مشغول بود به سرودن اشعار بسیاری پرداخت که البته عشق نوجوانانه وی به گرتچن در آن بی تاثیر نبود.

 

بقیه ادامه مطلب

 

 


 

 

 

 

مقدمه ای از آرتور تلر بر این کتاب کوچک:

 

(( چند سال پیش، هنگامی که برای نخستین بار دوست بازیافته را می خواندم، در نامه ای به فرد اولمن ( که در آن زمان او را به عنوان یک نقاش می شناختم) نوشتم که کتاب او را یک شاهکار کوچک می دانم، و این عنوانی است که شاید به توضیح مختصری نیاز داشته باشد. کتاب را از آن نظر (( شاهکار کوچک)) خوانده بودم که حجم اندکی داشت و این احساس را به دست می داد که علی رغم موضوعش، که یکی از دردناک ترین فاجعه های تاریخ بشر است، با لحنی آرام و سرشار از دلتنگی نوشته شده است.

این کتاب ، از نظر حجم، نه رمان است و نه نوول، بلکه قصه ای است. تفصیل و گستردگی رمان را ندارد اما نوول هم نیست زیرا نوول معمولا گوشه یا مقطعی از زندگی را می نمایاند، حال آنکه قصه از آن کامل تر و نوعی رمان بسیار کوچک است. فرد اولمن در نوشتن چنین رمان کوچکی بسیار موفق بوده است، شاید از این رو که مانند هم نقاشان خوب می داند چگونه جزییات تصویری را که می خواهد بکشد در چارچوب محدود بوم جا دهد، حال آنکه نویسندگان، متاسفانه، برای نوشتن تا بخواهند کاغذ در اختیار دارند.

موفقیت دیگر او در این است که توانسته است قصه ی خود را به زبانِ آهنگین بازگو کند که در عین حال هم سبک و غنایی و هم ژرف و نافذ است. هانس شوارتس، قهرمان کتاب می گوید: (( زخمی که بر دل دارم هنوز تازه است، و هربار که به یاد آلمان می افتم گویی بر آن نمک می پاشند.)) با این همه، خاطرات گذشته اش آمیخته است با آرزوی دیدار دوباره زادگاهش و (( تپه های لاجوردی منطقه شوآب که پوشیده از باغ ها و تاکستان ها بود و بر جای جای آن کاخ هایی جلوه می فروختند.)) یا (( جنگل سیاه که از درختان تیره اش بوی قارچ و عطر اشک عنبری سقز در هوا پراکنده بود و جویبارهایی پر از ماهی قزل آلا در لا به لای آن ترنم داشت که در کناره های آن ها کارگاه های چوب بری بر پا بود.)) هانس شوارتس را از آلمان رانده اند، پدر و مادرش سرانجام از فرط سرگشتگی خود را می کشند، با این همه آنچه از این قصه در خاطر می ماند عطر تاکستان ها و دهکده های کناره ی رود نکار و راین است. در این کتاب از خشم و خروش واگنری اثری نیست، چنان است که گویی موتسارت (( غروب خدایان)) واگنر را بازنویسی کرده است.

درباره دورانی که جسدهای آدمیان را ذوب می کردند تا از آن ها برای پاکیزگی نژاد برتر صابون بسازند، صدها کتاب بزرگ و قطور نوشته شده است. اما یقین دارم که این کتاب کوچک برای همیشه جایی در کتابخانه ها از آن خود خواهد کرد.))

 

 

 

توضیحات آرتور تلر برای معرفیِ این کتاب مهم و بسیار زیبا و به قول خود او این (( شاهکار کوچک)) به نظر بسنده می آید. اما دوست دارم کمی بیشتر به بررسی این اثر بپردازم. در ماه های اخیر کمتر در بلاگفا به نقد کتاب پرداختم با اینکه در این مدت از مطالعه ام کاسته نشد. اما کمتر دل و دماغ ان را داشتم که به نقد و بررسی بپردازم. اما (( دوست بازیافته)) اثر فرد اولمن چنان زیبا نوشته شده بود که نتوانستم به سادگی از کنار آن عبور کنم و تصمیم گرفتم کمی بیشتر در کنار آن ساکن بمانم و به لحظاتی که در داستان اتفاق می افتد، فکر کنم.

چه بگویم که شرح کتاب چیزی نیست جز دوستیِ بینِ یک یهودی با یک آلمانی و تاثیری که جنگ جهانی دوم بر این دوستیِ ناب وارد می کند. اما جالب توجه است که این کتاب ماجرای هیتلر و جنگ جهانی دوم را به حاشیه می راند و توجه اصلی را به لحظاتِ همراهیِ این دو دوست سپری می کند. شاید به این جمله از شخصیت اصلی داستان یعنی هانس شوارتس برمی گردد که می گوید:

 

(( ت کار بزرگ تر ها بود و ما مسائل خودمان را داشتیم. و حیاتی ترین مسئله ما این بود که یاد بگیریم چگونه بهترین استفاده را از زندگی بکنیم، بی آن که در پی کشف هدف زندگی باشیم - البته اگر واقعا هدفی داشته باشد، بی آنکه بخواهیم موقعیت بشر را در این کائنات بی کرانه ی ترسناک درک کنیم. این ها مسائل واقعی بود و اهمیتی جاودانه داشت، و به نظر ما بسیار اساسی تر از مسئله وجود گذرا و مسخره ی آدم هایی چون هیتلر و موسولینی بود))

 

به ادامه مطلب بروید.

 

 

 

 

 


مدت ها است که به دلیل دانشگاه و امتحانات پست درخور توجهی نگذاشتم. البته که مطالعاتم متوقف نشده است و امیدوارم که در روزهای بعد در مورد کتابهایی که در این مدت مطالعه کردم معرفی و بررسی های بیشتری قرار دهم. کتاب های مهمی همچون باباگوریو ، 1984 ، مادام بواری، دشمن مردم، مرغ دریایی، زوربای یونانی، یادداشت های یک پزشک جوان، در انتظار گودو، سقوط و البته کتاب هایی که اکنون در حال مطالعه شان هستم یعنی ((موبی دیک)) اثر مهم هرمان ملویل و ((چنین گفت زرتشت)) از نیچه.

 

 

 

حوادث روزهای اخیر در ایران و از جمله مهم ترین آن، فاجعه ی سقوط هواپیمای اوکراین مثل آوار بر سرمان خراب شد. واقعا کمتر کسی پیدا می شود که از این فاجعه به معنای واقعی کلمه متاثر نشده باشد. برای اولین بار بود که یک فاجعه انسانی توانست به طور مستقیم نشان دهد که ما انسان ها چقدر به یکدیگر نزدیکیم و تفاوت های ما چیزی جز توهمات ما نیست. در واقع تنها قربانیانِ هواپیما ، آنهایی نبودند که در این فاجعه جان خود را از دست دادند. ما هم بودیم. ما هم قربانی این فاجعه ( و نه حادثه) شوم شدیم. مگر نه اینکه بارها و بارها و بارها خود را به صورت (( منِ)) اول شخص، در آن هواپیما تصور کردیم. با همان دغدغه ها و آرزوهای در انتظار تحقق . با همان نقشه کشیدن های برای فردا و پس فردا و روزهای بعد. مگر نه اینکه وقتی موشک به هواپیما خورد همراه با آنان فریاد زدیم و در آن تاریکی شب، خود را غرق در آتشی سوزان و آرزوهایی که تا همین چند دقیقه پیش انتظار تحققشان را داشتیم و اکنون با قاطعیت از پرپر شدنشان مطمئن می شدیم ، دیدیم؟ نه این دروغ بزرگی است که ما هم در آن هواپیما نبودیم. اگر می خواهید در این باره مطمئن شوید تنها به دل های لرزانتان نگاه کنید که چگونه تمام ثانیه به ثانیه ی لحظات سقوط را درک کرد. لحظاتی که نه فقط چند دقیقه بلکه به قدمت یک عمر برایمان تمام شد. از این حادثه می شود چند حقیقت مهم را کشف کرد که شاید در روزمرگی های زندگی ، از چشممان پنهان بود و تنها چیزی همچون این فاجعه می توانست پرده از رازها بردارد.

اول اینکه ما به دنیا نیامدیم که به آرزوهایمان برسیم و در واقع در این عالم بیکران ، خود ما موجودات ناچیز و قابل چشم پوشی هستیم ، چه رسد به آرزوهایمان. دنیا از آن جهت ساخته نشده که آرزوهایمان را همچون غول چراغ جادو برآورده کند و متاسفانه یا شاید خوشبختانه این اولین حقیقت دردناکی است که می توانیم استنباط کنیم. حقیقت هرچه دردناک است اما می توانیم امید داشته باشیم که حقیقت است اگرچه تلخ است و ممکن است آرامشِ بهشتِ نادانی را از ما بگیرد.

دوم اینکه ما انسان ها خود را اشرف مخلوقات می پنداریم و اعتقاد داریم که زمین و زمان و تمام جهانیان برای ما ساخته شده است. اما کافی است که کمی اعتبار این ادعا را از واقعیاتی که در زندگی خود و اطرافیانمان می بینیم اندازه بگیریم. آن وقت به این نتیجه می رسیم که نه تنها اشرف مخلوقات نیستیم بلکه بسیار هم ضعیف هستیم چون محدود هستیم و تولد و مرگمان و بی عدالتی هایی که در جهان به ما وارد می شود تا حدود بسیار زیادی تحت اراده و اختیار ما نیست. پس معلوم می شود که این ادعایِ (( اشرف مخلوقات)) تنها از ضعف انسان منشا می گیرد. چرا که انسان نمی تواند تصور کند که ضعیف است و برای همین در ذهنش ، سواحل امنی می سازد که یکی از آنها همین موضوع است که جهانیان برای انسان خلق شده!

 

سوم: باز هم یک انسان که دغدغه مسائل هستی شناسی دارد، بار دیگر این پرسش مشهور که (( پس خدا کجا بود؟)) برایش مطرح می شود. داستایفسکی می گوید: (( اگر خدا نباشد، پس همه چیز مجاز است)) و همینطور می گوید: (( همواره حقیقت بر جهان پیروز است))  اما با مشاهده ی این فجایع که هر روز می شنویم از جمله آتش سوزی جنگل در استرالیا، سیل در سیستان بلوچستان، سقوط هواپیما، تصادف اتوبوس و هزاران هزاران فاجعه دیگر گزاره های مطرح شده از سوی داستایفسکی کاملا برعکس می شود. اگر ادعا کنیم که خدا هست و این فجایع رخ می دهد پس می توانیم بگوییم که (( چون خدا هست، همه چیز مجاز است)) و در واقع خدا پشتیبان این کار های شرورانه است و به قول کتاب زوربای یونانی: (( شیطان همان خداست)). 

و اما حقیقت! هیچ چیز در دنیای ما مهجور تر و سرکوب شده تر از حقیقت نیست. و در واقع تنها حقیقت است که پیروز نیست. اگر پیروز شد ، باید بدانیم که در خدمتِ دروغی دیگر است.

 

حرف ها که بسیار است. اما برای اینکه بیش از این طولانی نشود، به همینجا بسنده می کنم.

 

تا چند روز دیگر موبی دیک را در وبلاگ معرفی می کنم که به نظرم هم رمان بسیار مهمی است و هم در ایران کمتر مورد توجه قرار گرفته است.


 

 

 

وقتی که آفریدگار، در ساعتی نامیمون، فرمان (( باش)) داد و به فرمان او از دلِ پریشانیِ ازلی، فرزندی به نام جهانِ وجود زاده شد، خدا از دیدار محصولِ ناقصِ خلقتِ خویش ناراضی شد و روی از آن برتافت. با نوکِ پائی حقارت آمیز، آن را در دل فضای بی کران پرتاب کرد و خود استراحت خویش از سر گرفت.

گفت:

(( برو. تو را به دستِ بدبختیِ خودت می سپارم. تو در نظر من نه تنها شایسته ی محبت، بلکه سزاوارِ خشم نیز نیستی، زیرا (( هیچ)) نیستی. هر طور که تصادف رهبریت کند، در پهن دشت هایِ تهیِ عالم غلطان باش. از این پس همواره، دور از من، تقدیر رهنمایِ تو و تیره روزی پادشاه تو باد!))

 

خدا این بگفت، و با شنیدنِ سخنِ او، (( بدبختی)) چون کرکسی که به سویِ طعمه ی خود فرو آید، فریادی از شادمانی و رضایت از دل بر آورد، و از آن پس جهان را در منگنه ی ستمِ خود گرفت و برای همیشه این خوراک جاودانی را قربانیِ گرسنگیِ جاودانیِ خود کرد.

 

از آن روز، زشتی و شر، در قلمرو پهناور جهان، حکومتِ مطلق یافتند، و همه ی آنها که نفس می کشند و آن ها که فکر می کنند ، به رنج کشیدن پرداختند. زمین و آسمان، روح و ماده، همه نالیدند، از سراسر طبیعت نیز دیگر صدایی جز ناله درد برنخاست.

 

ای تیره روزان، اگر درمانی برای درد خود خویش می خواهید، به دشت های آسمان رو کنید، خدا را در خلال محصولِ آفرینشِ او بجویید و غمهایِ خود را با این تسلی بخشِ بزرگ در میان گذارید، زیرا در این مصنوعِ او که زمین نام دارد اثری از نکوئی نیست. سراغِ تکیه گاهی برای خویش می گیرید، اما این جهان، جز ستم به شما عرضه نمی دارد.

 

ای نیروی شوم، تو را به چه نامی باید خواند؟خواه تقدیرت خوانند و خواه طبیعت و مشیت آسمانی، خواه در زیر دستت بلرزند و خواه نفرینت کنند، خواه مطیعت باشند و خواه بر تو عصیان ورزند، خواه از تو بترسند و خواه دوستت داشته باشند، به هر حال، ای قانونِ درک ناپذیر، همیشه، همیشه تو (( خودت)) هستی.

 

افسوس! من نیز مانند شما دست به دامان (( امید)) زدم، و روحِ خسته ام با شوقِ فراوان از این باده ی زهرآگین نوشید. این امید همان فریبکاری است که بر سر قربانیانِ خود تاج گل می نهد تا آن ها را با بزم طرب سرگرم کند، و در همان هنگام دستشان را می گیرد و قدم به قدم به سویِ گردابی تیره می برد تا تسلیمِ تیره روزیشان کند.

 

کاش لااقل مردمان را تنها از روی تصادف قربانیِ خویش می کرد. کاش دستِ او بر روی سرهای ما، با قوانینی یکسان فرود می آمد. افسوس که حتی چنین نیز نیست، زیرا در طول قرونِ دراز، همیشه روح های بزرگ تر بوده اند، همیشه زیبایی و نبوغ و کمال بوده اند که قربانیِ او شده اند، همچنانکه، در روزگاران کهن وقتی کدخدایانِ خون آشام، قربانی می طلبیدند، همیشه از جمعِ چارپایان، شکارهای زبده برای سر بریدن بر می گزیدند و همیشه زیباترین غزال و سپیدترین کبوتر را برای رنگین کردن بزمِ خونین به معبد می آوردند.

 

ای آفریدگار توانا، ای مایه ی هستیِ همه ی آفریدگان، ای پادشاهِ قلمرو ابدیت که برایت عالمِ امکان پیش از زاده شدن وجود داشته، آخر تو که می توانستی بجایِ چنین جهانی، با اراده ی خویش دنیایی دیگر پدید آوری که در آن فرزندانِ تو از خوشبختی و زندگی برخوردار باشند، تو که می توانستی، بی آنکه چیزی از نیرویِ لایزال ات کاسته شود، جاودانه امواجِ بی حد و حسابِ نیکبختیِ مطلق را بسویِ همه ی زادگاهِ طبیعت فِرِستی، تو که می توانستی دنیایی بهتر بیافرینی،چرا با ما چنین کردی؟

 

آخر ما چه جرم کرده بودیم که مستوجبِ عِقابِ (( زادن)) شدیم؟ آیا (( عدم)) از تو خواسته بود که او را به (( وجود)) آوری، یا اصلا چنین وجودی را پذیرفته بود؟ ای تصادف، آیا ما فقط محصولِ هوسِ نابجای تو ایم، یا آنکه رنج و شکنجه ی ما، ای خدای سنگدل، برای لذت بردنِ تو لازم بود؟

 

حالا که چنین است، شما زادگانِ بدبختی که چنین مطلوب اوئید، شما: آه ها، ناله ها، اشک ها، گریه ها، کفرگوئی ها، هوس ها، شما فریاد های جنگ و خون، شما صدای مردگان، شما شکوه های سیر ناشدنی و تسکین نایافتنی، همه بسوی بالا روید، همه بسوی آسمان روید و انگشت بر آستانه ی سرای تقدیر زنید!

 

ای زمین، فریاد بردار، ای آسمانها، بدین فریاد پاسخ دهید. ای گرداب های ظلمت که مرگ، قربانی های خود را در دلِ شما رویهم انباشته می کند، همه با هم به صورتِ یک آه و یک ناله در آیید. همه با هم در آمیزید تا از سراسرِ جهان یک فریادی ابدی، طبیعت را متهم کند، در آمیزید تا رنج و غم به هر آفریده ای، صدایی برای نالیدن بدهد!

 

ای خدا، از آن روز که طبیعت از دنیای عدم جدایی گرفت و چون مسوده ی ناقص کار هنرمندی، از دستِ تو به دور افکنده شد، چه دیدی؟ مگر نه همه جا ماده را اسیر هرج و مرجی اهریمنی دیدی؟ مگر نه هر جانداری را نالان و هر زنده ای را مشتاقِ فنا یافتی؟

 

مگر نه همه جا عناصرِ مخالف را سرگرمِ کشمکش و جدال دیدی؟ مگر نه زمان را که دشمنِ هر چیزِ تازه و نو است، بر رویِ ویرانه هایی که پیوسته با دستِ او رویِ هم انباشته می شوند به تماشای محصولاتِ ناپایدارِ آفرینشِ خودت نشسته یافتی؟ مگر نه مرگ را دیدی، که جنینِ آدمیزادگان را در بطنِ مادرانشان به دست فنا می سپرد؟

 

همه جا پاکدامنی مغلوب می شود. همه جا گستاخی و دروغزنی سربلند و حقیقت مطرود است. همه جا آزادیِ سرگردان را قربانی، به بزمِ خدایانِ روی زمین می برند. همه جا زور و خشونت ، حکومتِ مطلقه ی بیداد گری را بنیاد افکنده است!

 

همه جا سرنوشتِ جنگ ها، بجایِ حق و عدالت، تابعِ درجه ی قلدری قلدرانست. کاتن بخاطرِ ایمان خویش به افلاطون، خود را به چنگ مرگ می سازد. بروتوس که برای حفظِ آزادیِ محبوبِ خود می میرد، در دمِ آخریم حتی در وجودِ معبودِ خویش شک می کند، و می گوید: (( تو نامی بیش نیستی!.))

 

همه جا اقبال، جانبِ جنایت های بزرگ را می گیرد. همه جا تبهکاری، تاج افتخار بر سر می نهد و قانونی و مشروع می شود. همه جا افتخار به قیمت خونریزی به دست می آید. همه جا فرزندانِ بیگناه، وارثِ بیدادگری های پدران می شود، و همه جا قرنی که می میرد داستان بدبختی ها و تلخکامی های خود را برای قرنی که در حال زاده شدن است حکایت می کند!

 

عجبا! آیا این همه رنج و پریشانی، این همه تبهکاری، این همه شکنجه ، عطشِ قربانی طلبیِ تو را در معابد شوم و مرگبار فرو ننشانده است؟ آیا این خورشیدی که شاهدِ کهنسالِ تیره روزی های این جهان است، حتی یک روز هم بر دنیایی که از نومیدی و اضطرابِ آدمیزادگان آکنده نباشد، نخواهد تافت؟

 

نه، نه! ای وارثانِ رنج ها و غم ها، ای قربانیانِ زندگی، امیدوار مباشید که روزی خشمِ او فرو نشیند و اهریمنِ شر و تبهکاری را بخواب بَرَد، مگر آن روز که (( مرگ)) بالهای عظیم خود را بگشاید و برای همیشه، این رنجِ جاودانی را بسویِ سرزمینِ خاموشیِ جاودانی برد!

 

 

ترجمه: شجاع الدین شفا


این شاخه سبز بادام که پای تا سر در پیراهنی از شکوفه سپید پنهان شده چه زیباست و چه عطر دل انگیزی دارد! 
ولی آیا پایان عمر، او نیز چنین خواهد بود؟ 
افسوس! چه آنرا بر جای گذارند و چه شکوفه های زیبایش را بچینند، چه بر سر زلف دلبری جایش دهند و چه در روی قلب دلداده ای استوارش سازند، پیش از آنکه روزی چند بر آن بگذرد همچون گل امید ما برگ به برگ خواهد ریخت و از این زیبایی و دلربایی جز یأس و حسرت چیزی بر جای نخواهد ماند! 

ای گل زیبا، چقدر ماجرای زندگانی ما به تو شبیه است. 
گل زندگی ما نیز چون تو روزی سر از خاک بدر می کند و روزی به آرامی گلبرگ های آن می شکفد، روزی بر اطراف خویش عطر ریزی می کند و روزی نیز پیش از آنکه موسم تابستان فرا رسد می پژمرد و باز در دل خاک تیره مکان می گیرد! 
اکنون که این شکوفه خوش آب و رنگ چنین ناپایدار است، بیا تا فرصتی باقی است دست از آن بر نداریم و از عطر دلاویزش مشام جان را لذت بخشیم، از درون گلبرگ های خندان آن شیره روح پرورش را بمکیم و پیش ا آنکه باد صبا بوی جانفزایش را به غارت برد و چهره ی دلربایش را آسیب رساند از آن تمتعی برگیریم.

تاریخچه زندگی این گل بی وفا بسی ساده است: 
زمانی سر از خاک بدر کرد و روزی در سینه خاک رفت؛ وقتی نسیم بها ی گلبرگ های لطیفش را از هم بشکفت و روزگاری باد خزانی هر برگ آن را به گوشه ای پرتاب کرد، گوش فرا دار تا بشنوی که هر گلی که دستخوش این تندباد یغماگر می شود پیش از آنکه قدم در وادی نیستی گذارد چه می گوید: 
(( بکوشید تا این چند روزه ی عمر را با شادمانی بسر برید، زیرا دیری نخواهد گذشت که دوران شوم پیری فراخواهد رسید و خاک تیره برای همیشه شما را در دل خویش مکان خواهد داد!))


((دشمنان)) داستان کوتاهی است از آنتوان چخوف، نویسنده و نمایشنامه نویس مشهور روس، که در آن مسئله مهمی را مطرح می کند که بسیار در روابط فردی و شهرنشینیِ تک تکمان به ما یاری می رساند. 

چیزی که چخوف در این داستان مطرح می کند طرح این مسئله است که ریشه دشمنیِ انسان ها از کجا تغذیه می کند؟ چخوف بر روی بُعد روانیِ مسئله دست می گذارد. به صورت ساده، کینه ورزی و تنفر و قضاوت های ناعادلانه در‌ مورد یکدیگر و ظاهر شدن افکار غیر انسانی و ظالمانه در ذهن ، در لحظاتی که غم وجود دارد بیشتر از مواقعی است که یک انسان احساس خوشحالی و رضایت دارد، به عبارت دیگر انسانی که غرق در غم  و اندوه است بیشتر مستعدِ آسیب زدن به خود و دیگران است. بنابر این این مسئله ساده اما مهم به سایر مفاهیم زندگی بسط داده می شود . جامعه ای که انسان هایش احساس رضایت ندارند، بیشتر به خود و دیگران و محیط زیست آسیب وارد می کنند. 

البته که نتایج مختلف دیگری هم می شود از داستان گرفت. اینکه در مواقعی که غمگین هستیم  ممکن است افکاری ناعادلانه و محکومیت هایی بی رحمانه در ذهنمان پدیدار شود، در نتیجه نباید در این افکار غرق شد بلکه آن را به حال خود رها کنیم تا زمان ، این رباینده ی بزرگ، کار خودش را بکند.  شاید ریشه ی بسیاری از دشمنی ها و کینه ورزی هایی  که انسان ها به هم روا می دارند را بتوان به این داستان پیوند داد. 

 

در هر صورت این داستان وقت شما را زیاد نمی گیرد و مطالعه  ی آن در این روزهای سرد زمستانی لذتی دو چندان دارد. 

این داستان به همراه داستان های دیگری از چخوف در یک مجموعه گرداوری شده است و تا آنجا که اطلاع دارم  دو ترجمه خوب از آن در دسترس است. 

اول ترجمه ی (( احمد گلشیری )) و بعد خانم (( سیمین دانشور))


(( یادداشت های یک دیوانه)) را دو سال پیش برای اولین بار خواندم و حیرت کردم. این در حالی بود که تا پیش از آن هیچ آشنایی با نیکلای گوگول نداشتم، و رابط این آشناییِ دلپذیر با آثار او، داستایفسکی بود! چرا که داستایفسکی، این نویسنده ی بزرگ روس و جهان، از گوگول تاثیر فراوانی گرفته است. از طرفی، نشر نی( با آن جلد جلد زرد ، حاشیه ی قرمز و پرتره مردی با صورت تکیده و نزار و موهای پریشان، که ابتدا فکر می کردم گوگول است!) و با ترجمه ی بسیار خوب آقای خشایار دیهیمی این
بار اول این نقاشی را بر رویِ پروفایلِ یکی از دوستانِ دورانِ دور ام دیدم. دوستی که هنوز هم خاطراتِ شیرینی در من زنده می کند. چیز مبهمی که شاید ما به نام (( جاذبه)) می شناسیم در این نقاشی حس می کردم. یک نوع آرامش که نمی دانم از برف سفیدش ساطع می شد ( برف سنگین همیشه برایم خاطره ی روزهایی که مدرسه ها تعطیل می شد و ما در پناهِ گرمِ خانه می ماندیم یا بیرون می آمدیم و آدم برفی درست می کردیم، به یکدیگر گلوله هایِ برفی پرتاب می کردیم و و روی زمین لغزنده و خالی از
جان ارنست استاین بک در 27 فوریه 1902 در پسیفیک گروو، کنار رود سالیناس واقع در کالیفرنیا به دنیا آمد، از تباری آلمانی- ایرلندی. پدرش صندوق دار بود و مادرش آموزگار. او در کالیفرنیا بزرگ شد و از 19 به مدت شش سال در دانشگاه استنفورد به تحصیل علوم طبیعی مشغول بود و گه گاه برای تامین هزینه ی تحصیل کارگری هم می کرد. آشنایی اش یا محیط رنج نشان کار و نابسامانی های کارگران، خاصه کشاورزی، یادگار همین تلاش هاست.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزنوشته های من سیمان